آخرین مطالب

پرچم ایران

واترقّیدگیِ ایرانی

درنگی بر جدال مفاهیم «ترقی»، «توسعه» و «پیشرفت» در ایران

محدثه جزائی| دکتری علوم سیاسی، گرایش اندیشه سیاسی| دانشگاه فردوسی مشهد
(پژوهشگر افتخاری پویش فکری توسعه)

مقدمه

«توسعه» و «پیشرفت» یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های فکریِ انسانِ ایرانی در بیش از یک‌سدۀ گذشته بوده است. حرکت رو به‌جلو و قرار‌گرفتنِ در مسیری که از آن با نام‌های گوناگونی همچون مدرنیزاسیون، غربی‌شدن، احیای عظمتِ باستانیِ ایران، تمدن‌سازی، بازگشت به خویشتن، احیای الگوی اسلامیِ پیشرفت و… یاد شده است، مدت‌هاست که به دال مرکزیِ عرصۀ سیاست‌اندیشی و سیاست‌ورزی در ایران تبدیل شده است. با این‌همه دستاورد آن چیزی جز «حسرت از حرکتِ مداومِ آن‌ها» و «درجازدگیِ ما» نبوده است. در این نوشتارِ کوتاه، نگارنده بر سرِ آن نیست که به شیوۀ «ما چگونه ‌ما شدیم‌»‌ها و چرا «غرب، پیش‌ رفت و ما نرفتیم »‌ها، نیشتری بر روانِ جمعیِ رنجورِ ایرانی وارد کند بلکه در سطحی خُرد، می‌کوشد نشان دهد چگونه فقدانِ بُن‌مایۀ نظری تاریخی برای توسعه از یک ‌سو و جدال‌های مفهومی، کلامی و تئوریک میانِ مفاهیم مربوط به امر توسعه به وضعیتِ کنونی – که از آن با عنوان «واترقّیدگی » یاد شده – منجر شده است.

ترقی‌خواهی؛ سوغاتِ قاصدک‌هایی از بلاد فرنگ

«ترقی»، «توسعه» و «پیشرفت» را می‌توان پاسخی برای طرح پرسش از چرایی عقب‌ماندگی ایران خواند. ضربۀ سهمگینِ توپ‌های روسی در دوران قاجار، آغازگاه این پرسش و پاسخ و منتسب به عباس‌میرزا، شاهزادۀ قاجاری است. نتیجۀ آشفتگیِ خوابگهِ نخبگانِ قاجاری، اعزامِ محصلانی به فرنگ برای یادگیری فنونِ «ترقی» بود. بازگشتِ نخستین موج از این محصلان، نتیجه‌ای جز حیرت و سرگشتگی مضاعف در پی نداشت اما این تحیر و تعجب به طرحِ پرسش‌های نظری دربارۀ اندیشه ترقی ختم نشد. چراکه نخستین مسافران به فرنگ، تنها قاصدک‌هایی برای آوردن خبر و وصفِ آنچه در غرب می‌گذشت بودند. آن‌ها بدونِ این‌ که پرسشِ مشخصی برای طرح داشته باشند هنوز آنچنان ‌که باید با هستۀ سختِ واقعیتِ عقب‌ماندگی در ایران برخورد نکرده بودند. به نظر می‌رسد احساس عقب‌ماندنِ ایران و از دست‌دادنِ بخش‌هایی از سرزمین به‌واسطۀ شکست‌های نظامی، قراردادها و معاهده‌نامه‌ها به ایجاد برداشتِ نوستالژیکی که ما امروزه از آن درک و دریافت می‌کنیم، منجر نشده است. چنان‌که در متون بازمانده از این دوران، به‌ویژه نخستین سفرنامه‌ها، آه و اَسف بخش اندکی را به‌خود اختصاص داده و به‌ جای آن تحیّرِ ناشی از واماندگی و «واترقیدگی» بر آن‌ها مستولی شده است. این «وا»‌ماندنِ سفرنامه‌نویسان، نشان از توقف و ایستادگی در موضِع ناشی از احساسِ تحیر دارد و طبیعی ‌است در چنان موقعیتی طرح پرسش و توجه به بنیادهای نظری محلی از اعراب نداشته باشد. برهمین مبنا تماشاخانه‌ها، اُپراها و کاخ‌های مجلل جذابیتِ بیشتری از ساختمان‌های اداری و قانون‌گذاری داشته و سهم اندکِ عرصه سیاست در این نوشته‌ها دلیلی بر این مدعاست.

بادهایِ موسمی اصلاح‌خواهی که در نتیجه تسلیم در برابر توپ‌های روسی وزیدن گرفته بود، توصیف‌هایِ قاصدک‌هایِ بازگشته از بلادِ فرنگ را مبنایِ مقایسه میان دربارِ ناکارآمدِ قاجار و جامعۀ سنتی ممالک محروسۀ ایران با دولت‌ها و جامعۀ در حالِ تغییر اروپایی قرار داد و اینچنین بود که ندایِ «عدالتخانه‌خواهی» و سپس «مشروطه‌خواهی» در سراسر ایران طنین‌انداز شد. اگر انقلابِ مشروطیت را واکنشِ جامعۀ ایرانی به واترقیدگیِ ایرانی بدانیم، سخن به گزافه نخواهد بود. روشنفکران و نخبگان قاجاری با تکیه بر منابع سنتیِ خود، «عدالت» را در کُنه مفهوم ترقی نشاندند و آرزومندِ جامعه‌ای بودند که در آن «شاه و گدا مساوی باشد».

در پاسخ به پرسشِ عدالت چیست، پاسخی دوگانه از سوی سرورانِ اجتماعی یعنی روحانیون و روشنفکران مبتنی بر شرع یا قانون ارائه شد. دسته نخست، اتکا به قوانین شریعت و بازگشت به جامعۀ بی‌پیرایۀ نبوی را چراغِ راهِ ترقی می‌دانست و دسته دیگر با تبعیت از الگویِ هموارتری که غرب پیشِ پای آن‌ها می‌گذاشت به قانون نظر داشتند. جدالِ به‌ظاهرِ ناتمامِ مفهومی میان این دو گروه، موتورِ محرکۀ تحولاتِ تاریخی ایران در سال‌های پایانی حیات قاجار بود. در سرخوردگیِ ناشی از پیروزی و غلبۀ تامّ و تمامِ هیچ‌کدام از این دو گروه، رضاخانِ میرپنج با ارده‌ای آهنین به این آشفتگی‌ها خاتمه داد و عَلَمِ ترقی را خود بر دوش گرفت.

از نظر شاه پهلوی، ترقی مسیرِ ساده‌ای داشت: «الگو بردار و پیاده کن». رضاشاه با تأسیس نهادهای مدرن و الگوبرداری از کشورهای دور و نزدیک، روحانیون و روشنفکران را به سکوت و انزوا کشاند. او نه بر شریعت تکیه زد و نه قانونی که از روی «کُدِ فرانسوی» نوشته شده بود را به اجرا گذاشت. درحقیقت او با فرامینِ شخصی و بر پایۀ یک ‌نوع اقتدارِ فردی، اصولِ ترقیِ مد‌ نظرش را به اجرا می‌گذاشت؛ ترقی‌ای که آن را «مدرنیزاسیون» و رعایتِ اصول شکلی و صوریِ ترقی خوانده‌اند اما همانند همۀ قدرت‌های شخصی و نهادینه‌ناشده، قدرت رضاشاه نیز روبه زوال گذاشت و ایران در سال‌های پایانیِ دهه بیست شمسی، اگرچه از حیثِ دارابودنِ نهادهای مترقی، گامی به جلو برداشته بود اما همچنان دربارۀ هستۀ نظری این نهادها تردیدهای جدی وجود داشت.

توسعه؛ استقلال یا وابستگی، مسئله این است!

پهلوی دوم، دوازده‌ سال زمان لازم داشت تا بتواند اصولِ شخصیِ خود برای ترقی را تدوین کند. اینک، مانند بسیاری از ایده‌ها و مفاهیم قدیمی، «ترقی» از نظر لفظ، قدیمی و منسوخ تلقی می‌شد و ایران می‌بایست با ایدئولوژی باستان‌گرا «توسعه» یابد و به «دروازه‌های تمدن» نزدیک شود. توسعه به‌عنوان مفهومِ پرطرفدارِ این دوران، بر ملی‌گرایی باستان‌گرا که درصدد احیای عظمتِ باستانیِ ایران بود تکیه داشت. پر واضح است که نظام سیاسی پهلوی دوم با پیوندهای اقتصادی، فرهنگی، نظامی و سیاسی با اروپا و آمریکا، الگوهای متنوعی پیشِ رو داشت که البته برای پیاده‌کردنِ آن‌ها مخالفانِ ریز و درشت فراوانی در برابرش صف‌آرایی کردند. محمدرضاشاه پهلوی پروژه‌های مدرنیزاسیونی دورۀ قبل را با شتابِ بیشتری به‌ جلو برد و با نیم‌نگاهی به‌ غرب، اصلاحاتِ سیاسی و فرهنگی را که می‌پنداشت نمی‌تواند آسیبی را متوجه قدرتِ سیاسیِ شخصیِ او کند، در نظر گرفت. توسعۀ تک‌جانبه که به مدد سرریزشدنِ درآمدهای نفتی شتاب بیشتری گرفته بود، جامعۀ ایرانی را به سرگیجه‌ای دچار کرد که برای دارندگان قدرت احساس اطمینان و سرخوشی و برای فاقدان قدرت، سرگشتگی را به ارمغان آورد. دال ترقی که اینک در مفهوم توسعه تبلور یافته بود با «غربی‌شدن» هم‌معنا پنداشته شد و اینچنین مخالفانِ سنتی که در اواخر دورانِ قاجار با مفاهیم شریعت و مشروعه به مخالفت با آن برخاسته بودند، تحتِ لوایِ اندیشۀ بازگشت به خویشتن و بومی‌گرایی، در غمی نوستالژیک، زندگیِ آرام و معنویت‌گرایِ اسلامی را خواستار شدند.

در این مرحله، پرسشِ اساسی برای جامعه، دیگر توسعه‌یافتگی یا توسعه‌نیافتگی نبود چرا که مردم شواهد و ظواهر آن را به‌روشنی و در سطح جامعه مشاهده می‌کردند. نهادها، ساختمان‌ها و ساختارهایی که قارچ‌گونه در اطراف و اکنافِ ایران سربرمی‌آورد، حکایتگرِ این بود که تحولی شتابان در حالِ وقوع است. نقطۀ جوششِ خونِ جامعه در فرآیندِ شتابانِ توسعه آنچیزی بود که تحتِ عنوان «توسعۀ وابسته» از سوی گروه‌های چپ و اسلام‌گرا اعلام شده بود. توسعۀ محمدرضاشاهی از نظر گروه‌های مخالف، نه امری شگرف و قابل تقدیر بلکه مایۀ ننگِ ملتی بود که همواره استقلال را به‌عنوان یک ارزشِ غیرقابل اغماض ستوده بود. در حالی که مفهومِ توسعه از سوی نظامِ حاکم، مصادف با تمدن‌سازی توأمان با افزایش ارج و قربِ «ملتِ ایران» بود، از سوی مخالفان، چیزی جز کرنش و تعظیم در مقابل خواست امپریالیسم، مستکبران و استعمارگرانِ سابق نبود. در این وهلۀ مهم تاریخی، این روحِ ایرانی بود که از قافلۀ توسعۀ جاماند و با هرمان، خویشتنِ آرمانیِ خویش را در آیینۀ شخصیت‌های وارسته، پاک‌باخته و مذهبی صدر اسلام همچون «سلمانِ فارسی» می‌‌جست؛ امری که در قالبِ حرکتی انقلابی در نهایت به ثمر نشست و عطشِ روحِ معنویت‌گرایِ ایرانی را فرونشاند.

پیشرفت؛ در جست‌وجوی الگوی ایرانی- اسلامی

با تأسیسِ نظام جمهوری اسلامی، حلقۀ مفقودۀ توسعه ایران یافت شده بود اما با نهادسازی‌ها و اصلاح‌های ساختاری و کلامی، تعارض‌های مکنون میان آن «توسعه» و این «پیشرفت» سربرآورد. تعارض‌ها و تناقض‌هایی که قبل از هرچیز خود را در عرصۀ زبان متجلی ساخت. استفاده از مفهومِ توسعه و تمدن‌سازی به‌دلیل ارتباطِ آن با نظمِ سیاسیِ پیشین اندک‌اندک از ادبیاتِ سیاسی سیاست‌مداران حذف شد و به‌ جایِ آن از مفهوم «پیشرفت» استفاده ‌شد. بارها و بارها واژه توسعه که «عقب‌ماندگی» و «جهان‌سومی»‌ بودن کشور را به ذهن متبادر می‌ساخت توسط رهبر انقلاب مورد نقد قرار گرفته و از مفهومِ پیشرفت به‌ جایِ آن استفاده شد. گویی مفهومِ پیشرفت و تلاش برای نظریه‌پردازی پیرامونِ آن می‌توانست سرخوردگیِ جاماندگیِ روحِ ایرانی را تلطیف سازد و الگویِ جدیدی از حرکت در مسیر تاریخ را پیشِ روی انسان ایرانی قرار دهد. این الگوی جدید، پرنده‌ای با دو بالِ «ایرانیت» و «اسلامیت» تصور می‌شد که قرار بود با سرعتی بیشتر و شاید از مسیری منحصربه‌فرد، نه با حرکت در مسیر تاریخی بلکه با پرواز بر فرازِ آن، راه پیشرفت را بپیماید. علی‌رغمِ اینکه گرایشِ غالب در سیستم سیاسی بهره‌گیری از مفهومِ پیشرفت و تأکید بر ویژگی‌های آن است، گروه‌های تکنوکرات و کسانی که حرکت در مسیر تاریخ را از راه‌های هموارتر توصیه می‌کردند، همچنان در استفاده از مفهوم «توسعه» اصرار می‌ورزند. این مسئله – چه به‌صورت خودآگاه و چه ناخودآگاه – دلالت‌گرِ جدالی مفهومی‌ است که بر‌اساس آنچه گفته شد بیش از یک‌سده از عمر آن می‌گذرد.

شاید برای نتیجه‌گیری پیرامون فرجامِ این مسیر نتوان به‌درستی به داوری نشست (به این دلیل که نمی‌توان قبل از پایان یک فرآیند – اگر به فرآیند‌بودنِ پیشرفت معتقد باشیم – آن را ارزیابی کرد) اما در هرصورت شواهد و قرائن موجود به‌گونه‌ای شهودی حکایت از تحقق آرمان‌ها و اهدافِ پیشرفت، مطابق با تجربه‌های گوناگون در جهان، ندارند. این نوشتار قصد ارزیابی دلایلِ شکست‌ها، موفقیت‌ها و کامیابی‌ها در برخی از حوزه‌ها و ناکامی‌ها در حوزه‌های دیگر را ندارد بلکه بر آن است تا نشان دهد چگونه دوگانه‌سازی‌های مفهومی و جدال پیرامونِ آن‌ها، از منظرِ نظری دستِ ایرانیان را از پشتوانۀ نظری تهی ساخته است. در هرصورت جمهوری اسلامی در جست‌وجو برای ارائۀ الگویی از پیشرفت، توانسته است خود را منحصربه‌فرد و متمایز جلوه دهد؛ مبارزه با قدرتِ هژمونیک نظام بین‌الملل و تلاش برای نشان‌دادنِ همراهی «ملیت» با «مذهب» آن نکتۀ تمایزسازی است که البته تاکنون نتوانسته است بن‌مایۀ نظری قدرتمندی را از آنِ خود سازد. جست‌وجو پیرامونِ این الگو ادامه دارد اما به‌نظر نمی‌رسد بتوان برای جدالِ مفهومی پیرامون این مفاهیم پایانی متصور شد.

واترقیدگی ایرانی: محصول جدال‌های مفهومی

چرا ایران مترقی نشد؟ توسعه نیافت؟ و پیشرفته نیست؟ پاسخ به این پرسش‌ها هرگز ساده نبوده و نیست. شاید برای پاسخ به چنین پرسش‌هایِ درازدامنه و بغرنجی باید به دورانِ «پیشاتاریخیِ» ایران نگاهی دگرباره داشت. منظور از پیشاتاریخ، نه باور رایج در دسته‌بندی‌های تاریخی بلکه آن نقطۀ صفری است که بنابر فرضِ حرکت، نخستین گام‌ها می‌بایست از آن نقطه آغاز می‌شده است. «واترقیدگی» به‌عنوان یک‌ وضعیت، به‌گونه‌ای تلویحی به سکون و ایستایی دلالت دارد. هنگامی که سخن از واترقیدگیِ جامعۀ ایران به میان می‌آید، یعنی درجازدگیِ آن تکرار و بازتکرار شده است و راه‌حل این برون‌رفت جز در سایۀ پشتوانۀ نظری قدرتمند و اراده ‌ای قدرتمندتر برای تحقق آن وجود ندارد. منظور از بُن‌مایۀ نظری، آن ایده‌ها و نظریه‌‌هایی است که هدف از هرگونه حرکت و تغییر، تحقق و دستیابی به آن‌هاست؛ در حقیقت نقشۀ راهی که تبدیل وضعیت و تحولِ آن را توضیح می‌دهد. الگوی توسعه و پیشرفت جوامعِ گوناگون، خودانگیخته، دفعی و ناگهانی نبوده و چنان‌که منابع مطالعاتی گوناگون نشان می‌دهد، همواره نقشۀ راه یا همان‌چیزی که این نوشتار آن را بن‌مایۀ نظری می‌نامد وجود داشته است. پر واضح است که بهترین نظریه‌ها و طرح‌ها بدونِ ارادۀ سوژه یا سوژه‌هایی تحول‌خواه امکان موجودیت نمی‌یابند اما آنچه تاکنون در تاریخ ایران رخ داده است، جدال‌های مفهومی و استفاده از آن‌ها برای بی‌اعتبارساختنِ رقیب و طرح‌های احتمالاً جایگزین بوده است.

مفاهیم ترقی، پیشرفت و توسعه، هر‌کدام با معانیِ پنهان و آشکاری که در بطنِ خود داشته‌اند جز ایجاد دسته‌بندی‌های سیاسی و رقابت بر سرِ نحوۀ دستیابی به قدرت سیاسی حاصلی برای هرگونه حرکتِ رو به ‌جلو نداشته‌اند. با این همه چگونه می‌توان تغییراتِ ملموس ناشی از تحولاتِ دوران‌های گوناگونِ مربوط به زندگیِ مادی را توجیه کرد؟ به‌نظر می‌رسد وجود جدال‌های مفهومی و کلامی پیرامونِ مفاهیم مربوط به توسعه، اثر چندانی بر این تغییرات نداشته است. برای اثباتِ این پاسخ می‌توان از «تبیین‌های خلافِ واقع» بهره گرفت. به این معنا که به‌عنوان مثال، بدون کودتای سوم اسفند آیا مظاهر مادی ترقی همچون راه‌آهن در ایران احداث نمی‌شد؟ اگر قانون اساسی مشروطه تدوین نمی‌شد آیا ملی‌گرایی باستانیِ ایران احیا نمی‌شد؟ و آیا اگر انقلاب اسلامی به‌وقوع نمی‌پیوست، ایدۀ پیشرفت با آرمانِ بازگشت به گذشته مطرح نمی‌شد؟ براساس ایدۀ جنینیِ این نوشتار، انتسابِ تحولاتِ تاریخیِ ایران به مفاهیم ترقی، توسعه و پیشرفت بلاموضوع است. قاصدک‌های بازگشته از فرنگ، وصف نهادهای جدید و مترقی را به ‌ارمغان آوردند که قدرتِ شخصی‌شدۀ رضاشاهی بر آن جامۀ عمل پوشاند. محمدرضاشاه با تکیه بر منابع جدیدتر – چون دیگر تنها نمی‌توانست بر شهود و مشاهده تکیه کند- با ملی‌گرایی باستان‌گرا مسیر قبلی را با شتاب بیشتری توسعه بخشید که البته در نهایت با سد محکمی به‌ نام شریعتِ اسلامی مواجه شد که می‌کوشید پیشرفتِ ایرانی را با اسلام پیوند زند. به‌نظر می‌رسد بدونِ پشتوانۀ مستحکمِ نظری، هرگونه مفهومی تحت عناوین ترقی، توسعه و پیشرفت، دال میان‌تهی‌ای بیش نیست که به‌عنوان سرپوشی برای رقابت‌های سیاسی و کشاکشِ قدرت میان نیروهای سیاسی عمل می‌کند و دستاوردی جز ایستادن در وضعیت «واترقیدگی» برای جامعۀ ایرانی در‌بر نخواهد داشت.

– منبع تصویر

اشتراک گذاری پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *