توسعه ایران در گرو شبکهسازی جوانان باانگیزه
زنان این سرزمین راه خود را یافتهاند، من نگران آینده مردان هستم.
دکتر شهیندخت خوارزمی فوق لیسانس روانشناسی تربیتی و دکترای روانشناسی و ارتباطات از دانشگاه ایندیانا اخذ نموده است. وی سالها سرپرست مرکز بررسیهای اقتصادی صنایع و معادن ایران، مشاور رئیس اتاق بازرگانی و وزیر صنعت و معدن بوده است. فعالیتها پر ثمر او در حوزه توسعه روستایی نیز بسیار حائز اهمیت است.
توسعه یعنی بهبود کیفیت زندگی مردم در چارچوب الزامات زیستمحیطی و با استفاده از زیرساخت پیشرفته تکنولوژی. اگر برنامههای توسعه به بهبود کیفیت زندگی مردم منجر نشود، نه توجیه عقلانی دارد و نه توجیه اخلاقی. این یک معیار برای ارزیابی برنامهها و سیاستگذاریها نیز فراهم میآورد. حتی تحول اداری هم بر اساس این میتواند اتفاق بیفتد؛ افزایش کیفیت زندگی معیاری برای ارزیابی عملکرد دستگاههای اجرایی نیز فراهم میکند و دستگاه ها خود به خود به آن سمت میروند. در دولت، ما باید یک نهاد برای رصدکردن کیفیت زندگی در چارچوب شاخصهای که مدام بهروز میشوند داشته باشیم.
از بعد متدولوژی، شاخص کیفیت زندگی یک شاخص مرکب است. یک بخش آن شرایط عینی زندگی مردم است که مهمترین ها در این بخش همان چیزی است که در توسعه اقتصادی مدنظر قرار میگیرد؛ یعنی امکانات رفاهی، شغل و مسکن. بخش دیگر کیفیت محیط زندگی (طبیعت) و پایداری آن است؛ نظیر دسترسی به هوای سالم و آب سالم. طبیعتی که شما احساس کنید وضعیتش مدام در حال بهبود است. دسترسی به خدمات از دیگر شاخصهای عینی کیفیت زندگی است که طیف وسیعی از خدمات را در برمیگیرد؛ دسترسی به خدمات باکیفیت، آسان و کم هزینه. دولت الکترونیک میتواند کیفیت خدمات اداری را افزایش دهد. دسترسی به اینترنت پرسرعت و باثبات و دسترسی به امکانات تفریحی نیز از دیگر شاخصهای این بخش است.
بعد دیگر کیفیت زندگی، شاخصهای ذهنی است. شما ممکن است که امکانات عینی را داشته باشید، ولی احساس خوبی نسبت به زندگی نداشته باشید. کیفیت ذهنی زندگی، ریشه در نظام آموزش و پرورش دارد؛ ریشه در نظام رسانهای دارد؛ ریشه در برخورد های سیاسی با مسائل غیرسیاسی دارد. یکی از مؤلفه های شاخص کیفیت زندگی که سازمان همکاری و توسعه اقتصادی (OECD) بر آن تأکید میکند، زندگی در سرزمینی است که مردم به آن افتخار میکنند؛ یعنی احساس کنند که یک نظام حکمرانی دارند که دغدغه بهبود مستمر زندگیشان را دارد.
و در نهایت بعد دیگر کیفیت زندگی، داشتن هدف و داشتن معنا در زندگی است. در اینجا نظام آموزش و پرورش نقش تعیینکننده دارد. اما جامعهای میتواند این مدل کیفیت زندگی را مبنای سیاستگذاری و برنامهریزی و حکمرانی قرار دهد که برای زندگی انسان شأن و ارزش والایی قائل شود و فردیت را بهعنوان یک اصل بپذیرد. اینجا بحث اندیشه های بنیادین مطرح میشود که التزام به استفاده از اندیشه های مدرن برای کیفیت زندگی بهتر را میسر میکند.
من کیفیت زندگی در ایران را نابسامان و بهشدت در حال بدتر شدن میبینم. در یک جامعهای که کیفیت زندگی دغدغه نظام حکمرانی است، مردم اگر چه مشکل دارند، مسئله دارند، ولی حالشان نسبتاً خوب است، به نظام حکمرانی اعتماد پیدا میکنند و همکاری میکنند و از عقلانیت و منطق برای حل مسائلشان استفاده میکنند.
در ایران اما جلب مشارکت و همکاری مردم به عنوان یک حکم در سیاست های کلی نظام آمده است، ولی از خودشان سؤال نمیکنند که مردم چرا و در چه شرایطی اعتماد ندارند، حال خوب ندارند، امید به آینده ندارند، و چگونه میتوانند همکاری کنند؟
سیاست های کلیای که رژیم پهلوی داشت، بر مبنای غربی کردن جامعه ایرانی بود تا ویژگی های مثبت یک جامعه مدرن غربی را در همه ابعاد در ایران پیاده کند؛ به عبارت دیگر مدرنیزاسیون مبنای سیاست های کلی بود. بعد از انقلاب دیدگاه حاکم این بود که تمام این ظواهر از بین برود و ما به یک جامعه اسلامی برگردیم. اما وقتی شما برنامه های بعد از انقلاب را نگاه میکنید، هیچ اثری از این ذهنیت نمیبینید؛ نه الگوی روشنی از جامعه توسعهیافته داریم و نه تعریف روشنی از جامعه اسلامی. در این میان آشفتگی در میان خود نخبگان دانشگاهی اقتصاد نیز این آشفتگی معرفتی را دو چندان کرد؛ رویکردها و گرایش های مختلفی به امر توسعه، اقتصاد و سیاستگذاری در میان نخبگان وجود دارد و هر چه جلوتر آمدیم، این آشفتگی نهتنها کم نشد، بلکه به نظر من دوچندان شد.
در اسناد بالادستی ردپایی از تعریف توسعه بهعنوان یک اندیشه بنیادی که جهت سیاستگذاری و برنامهریزی را مشخص میکند نمیبینیم. یعنی بعد از ۷۵ سال تجربه برنامهریزی توسعه ملی، تلاش نکردیم که حداقل در این زمینه یک الگو و یک مدل داشته باشیم که همه بر سر چیزهای بنیادین آن تفاهم داشته باشند. یک نوع خلأ معرفتی وجود دارد و این آشفتگی معرفتی مهمترین ضعف سیاستگذاری و برنامهریزی است.
ضمن اینکه بعد از ۷۵ سال که انتظار میرفت به خرد سیاستگذاری و برنامهریزی برسیم، به نظرم از آن دور شدیم. با الفاظ بسیار زیبا سندی مینویسیم که فقط آرمان هایمان را بیان میکند. من اسمش را برنامه نمیگذارم؛ چون برنامه یک مجموعهای است که الزامات پیادهسازیاش در مرحله تدوین پیشبینی شده است، چالشهایش پیشبینی شده است، رفع موانعش پیشبینی شده است.
ضعف دیگری که در سیاستگذاری و برنامهریزی توسعه ملی وجود دارد، فقدان «زمانآگاهی» است. زمانآگاهی سه وجه مهم دارد. اولین مؤلفه زمانآگاهی، نگاه تاریخی است. نگاه تاریخی به ما حکم میکند که حداقل تجربه برنامه قبلی را بادقت ارزیابی کنیم، نقدها و ارزیابیهای علمی را مطالعه کنیم و از آن درس بگیریم. برنامه ششم ۱۰۴۴ حکم دارد که بر اساس گزارش پژوهشهای مجلس، فقط ۹ درصد آنها محقق شده است. اگر آن نگاه تاریخی را داشتیم، از خودمان سؤال میکردیم که چرا اهداف برنامه ششم در بخش اقتصاد کلان، محقق نشد؟ ولی به جای اینکه این پرسش را مطرح کنیم، همین اهداف را در برنامه هفتم میگذاریم.
دومین مؤلفه زمانآگاهی، تحلیل علمی وضعیت کنونی است. من بهعنوان یک کارشناس، انتظار دارم که حداقل سیاستهای کلی و قانون برنامه با این مقدمه شروع شود که ما در چنین زمینه ای میخواهیم این سیاست ها و برنامه ها را اجرا کنیم. اما اثری از موانع پیادهسازی سیاست های کلی در اسناد وجود ندارد.
مؤلفه سوم زمانآگاهی، آیندهنگری است. هیچ نشانی از فهم روند های تحولآفرین آینده در این اسناد وجود ندارد. اگر یک نگاه آیندهنگر وجود داشت، میتوانستید پیشبینی کنید که انقلاب دیجیتال پیشران بسیاری از مؤلفه های اثرگذار در فرایند توسعه خواهد بود و در راستای آن اقدام مؤثر صورت میگرفت.
مهمترین چالشی که وجود دارد و بر همه مواردی که عرض کردم اثرگذار بوده است این است که عزم و ارادهای برای توسعه در عالیترین سطوح نظام وجود ندارد. وقتی یک سیستمی دغدغه اصلیاش حفظ خود و تحکیم مبانی قدرت است، و بسیاری از منابع، چه منابع مالی و چه منابع فکری، صرف آن دغدغه میشود، طبیعتاً نمیتواند وضع بهتر از این باشد. برای رفع این چالشها در جامعه پتانسیل وجود دارد، قابلیتها و ظرفیتهای زیادی در جامعه شکلگرفته است؛ ولی چون خلأ اراده و عزم استوار وجود دارد، این پتانسیلها و ظرفیت ها به یک برنامهای تبدیل نمیشود که قطار جامعه را روی ریل توسعه بیندازد. من به این «چالش بنیادین» میگویم. من هنوز نظام حکومت را در وضعیت پایداری نمیبینم که با اطمینان خاطر بتواند مسیر حرکت جامعه را تعریف کند. ضمن اینکه خود این، منشأ یک تضاد و تناقض هایی بین سیاست ها و برنامه هایی که تبدیل به قانون شده و رسماً اعلام میشود و سیاست ها و برنامه هایی که اصلاً اعلام نمیشود (ولی بودجه و انرژی بسیاری را جذب میکند) شده است و این ناپایداری سیستم را تقویت میکند.
در سطح بالای حکمرانی، نمیتوانید اراده از نوع بالا را تغییر دهید، نمیتوانید مشکل عدماطمینانش را از بین ببرید و این یک واقعیت است. ولی میتوانیم الگوی تفکر حاکم بر سیاستگذاری و برنامهریزی را تغییر دهیم. این قلمرو نفوذ ما است و میتوانیم بر روی آن متمرکز شویم. همین کاری که شما در پویش فکری توسعه انجام میدهید، اگر منجر به این شود که با استدلالهای قوی علمی، منطقی و اخلاقی، حساسیت دستگاه سیاستگذاری و برنامهریزی را به نقصهای خودش بالا ببرد، خیلی مؤثر است.
اما در سمت و سوی جامعه، من اعتقاد دارم که یک سری تحولات در عمق جامعه اتفاق افتاده است که بیشتر از جنس فرهنگ است و بسیاری موانع توسعه را از بین برده است؛ یعنی بستر را آماده کرده است که اگر شرایط فراهم شود، بتوانیم با سرعت بیشتری در جهت توسعه حرکت کنیم.
چه چیزی سرنوشت یک جامعه را رقم میزند؟ یک بخش مهم آن، زیرساخت تکنولوژی است. ولی این زیرساخت تکنولوژی را چه کسانی اداره میکند و توسعه میدهند؟ سرمایه انسانی. بهرغم داشتن یک نظام آموزش رسمی عقبمانده، واقعاً یک نسلی پرورش یافته است که از نظر الگوهای فکری، نظام باورها و نظام ارزشی، میتوانند در توسعه این سرزمین نقشآفرین باشند. من نمونهاش را در تجربه توسعه روستایی خودمان میدیدم.
بگذارید از تجربه خودم برایتان بگویم. من و همسرم تصمیم گرفتیم که از دانش و تجربه و شبکه اجتماعیای که در جامعه و در میان دستگاه های اجرایی داریم، در زمینه توسعه روستایی استفاده کنیم و در ابتدا روستای زادگاه خودم – روستای خَبر – را انتخاب کردیم. یک طرح تهیه کردیم و هدف این طرح این بود که ما بتوانیم در این ۱۶ روستا تحولی ایجاد کنیم که تبدیل به محلی بهتر برای کار و زندگی شوند. مدل مفهومیای که راهنمای عمل بود، سه محور داشت. یک محورش تکنولوژی است؛ بدون استفاده از تکنولوژی پیشرفته، هر گامی که برمیداریم بیهوده است. دومین محور محیطزیست است؛ هر حرکتی که در حوزه اجتماعی، حوزه فرهنگی و در حوزه اقتصادی انجام میشود، باید در چارچوب ملاحظات زیستمحیطی این منطقه باشد و روند آسیبرسانی به محیطزیست را کُند کرده و نهایتاً یک خرد زیستمحیطی در سطح روستا حاکم کند. مؤلفه آخر هم کیفیت زندگی است که هر پروژهای که اجرا میکنیم باید نگاهمان این باشد که تا چه اندازه زندگی مردم را بهتر میکند.
فرضمان هم بر این بود که در این ۱۶ روستا بچه هایی تحصیلکرده، صاحب دانش، صاحبتجربه و صاحب امکانات – چه مالی و چه غیرمالی – هستند و ما باید آنها را شناسایی کنیم. ۲۵۰ جوان را در سرتاسر جهان و ایران شناسایی کردیم و به کمک آنها ۱۴ گروه تشکیل دادیم و ۱۴ پروژه اجرا کردیم و چه شور و اشتیاقی در انجام کار از خود نشان میدادند.
در زمینه راهبرد تأمین مالی فرضمان بر این بود که بسیاری از دستگاههای اجرایی هستند که وظیفهشان توسعه روستایی است و منابعی برای توسعه روستایی دارند؛ ما باید آنها را شناسایی کرده و برای همکاری متقاعدشان کنیم. بسیاری از آنها فهم درستی از توسعه روستایی ندارند و منابعی که در اختیارشان هست را هدر میدهند. اولین نهادی که به سراغ آن رفتیم، معاونت توسعه روستایی ریاستجمهوری بود. بعد به سراغ وزارت ارتباطات برای توسعه زیرساخت ارتباطی رفتیم. بعد به سراغ بنیاد مسکن رفتیم که یکی از وظایفش تأمین مسکن روستایی است و همچنین متولی زیرساخت عمرانی در روستاها نیز هست. چون در این روستاها فقر وحشتناک بود، همچنین به سراغ سازمانهایی رفتیم که متولی فقرزدایی هستند؛ مثل کمیته امداد. رویکرد کمیته امداد صدقه دادن است. در صورتی که رویکرد باید توانمندسازی در جهت ایجاد فرصتهای شغلی و درآمدزایی باشد. یک استراتژی دیگر این بود که بعد از منابع دولتی به سراغ منابعی برویم که بخش خصوصی تحت عنوان مسئولیت اجتماعی دارد.
یکی مرکز یادگیری، مجهز به کامپیوتر، برای آموزش کامپیوتر به زبان انگلیسی به بچهها و آشناکردن آنها با فرصتهای مجازی راهاندازی شد. همچنین یک سالن اجتماعات هوشمند که از هر جای دنیا، هر کسی بتواند برای مردم سمینار و سخنرانی بگذارد. بعد به این نتیجه رسیدیم که بزرگترین معضل در روستاها، کیفیت پایین آموزش است و آموزشوپرورش هم به هیچوجه برای این معضل راهحل ندارد. راهحلی که ما به آن رسیدیم، راهاندازی مدارس مجازی است که امیدواریم بتوانیم اولین مدرسه مجازی که به بچهها مدرک میدهد، با مجوز آموزشوپرورش راه بیندازیم و آن را در سرتاسر کشور اشاعه دهیم.
در انتها اولین کاری کردیم این بود که تجربه مرحله اول را به ارزیابی و نقد گذاشتیم که ببینیم چه درسهایی داشته است. این یک رویداد است که میتوان آن را به یک جریان تحول تبدیلش کرد. من امیدوار هستم که بتوانیم این تحول را در روستاهای دیگر هم پیاده کنیم و سعی میکنیم بتوانیم این دانش و تجربه را به جاهای دیگر منتقل کنیم. اگر مهاجرت از روستا را معکوس کنیم، بار فرهنگی و اجتماعی و حتی سیاسیِ پدیده حاشیهنشینی را از روی شهرهای بزرگ برمیداریم. میتوانیم مشکل آب در روستاها را با استفاده از تکنولوژی مدرن و با یک کمپین های آموزشی حل کنیم. مصرف آب در روستاها، چه در بخش خانگی و چه در بخش کشاورزی بهینه نیست. مدیریت منابع و بهینهسازی مدیریت منابع – آب، خاک، گاز و همه چیزهای دیگر–در روستاها ضرورت است. تا روستاها توسعه پیدا نکنند، توسعه ملی سراب است.
تحول مهمی که در جامعه ایران اتفاق افتاده است، شکلگیری یک جامعه مدنی باانگیزه بالا است. جوانهای عاشق در این مملکت زیادند. آنها باید شبکه تشکیل دهند. شبکه برای یافتن بهترین راهکارها برای حل معضلاتی که دولت از پس آن بر نمیآید و حتی برعکس با تلاش برای حل یک مشکل، یک مشکل بزرگتر ایجاد میکند و آن مشکل بزرگتر برایش تبدیل به یک مسئله لاینحل میشود. ولی آن مشکل بزرگتر را جامعه مدنیای که آن را افراد عاشق، با انگیزه بالا و بدون چشمداشت رهبری و اداره میکنند، میتوانند حل کنند.
در سطح جامعه مدنی، هر کسی در منطقه خودش، جامعه مدنی فعال و پویا و توانمند را شناسایی کند و ببیند چگونه میتواند آن را جهت دهد. چون جامعه مدنی هم یک تجربه جدید است و مشکلات خاص خودش را دارد. اگر بتوانیم شبکهسازی کنیم، یک شبکه از افراد همعقیده پیدا کنیم، به یک تفاهم راجع به مسائلی که اولویت دارد و در قلمرو نفوذ ما است برسیم، میتوانیم در حل آن کمک کنیم.
رویکردی که من دارم این است که به موانع فکر نمیکنم، من به آسیب ها فکر نمیکنم، من به امکانات فکر میکنم، بر روی فرصتها متمرکز میشوم، روی قابلیت ها متمرکز میشوم. اگر بتوانیم ظرفیتها و قابلیتهای بالقوه را با استفاده از فرصتها به فعل درآوریم و بعد ظرفیت های تازه بسازیم، پایداری دستاورد ها را تضمین کردهایم و جامعه دیگر روی ریل میافتد و جلو میرود و دیگر احتیاج به تسهیلگر ندارد.
به نظرم نسل جدید نسلی است که میتواند به سرمایه انسانی تبدیل شود. ولی یک نکته خدمتتان بگویم که شاید کمتر کسی بدان توجه کرده باشد و از مشاهدات من سرچشمه میگیرد. پسران انگیزه برای درسخواندن ندارند و کمتر میبینید که با علاقه درس بخوانند و بخواهند ادامه تحصیل دهند. دختران برعکس هم انگیزه دارند، هم هدف دارند، هم رؤیا دارند و میدانند چه میخواهند و برای رسیدن به آن برنامه دارند. من این را بهعنوان یک معضل اجتماعی میبینم، چون تعادل اجتماعی را به هم میزند. زنان الان دیگر دغدغه من نیستند، چون مسیر خودشان را پیدا کردهاند و قابلیتهای خودشان را نشان دادهاند؛ هم در کنشگری های اجتماعی و هم در یافتن فرصت برای شکوفایی استعدادهایشان و هم در حضور فعال در بازار کار و این روند برگشتناپذیر است. من با مشاهداتی که در روستاها دارم، نگران مردان این جامعه هستم. اتفاقاً میخواهم به دوستانم در پژوهشکده مطالعات فرهنگی اجتماعی پیشنهاد کنم که یک تحقیقی در این زمینه انجام دهند که ببینیم این واقعیت تا چه اندازه همهگیر و ملی است و بعد چه راهکارهایی برایش وجود دارد.
دیدگاهتان را بنویسید